ما به چوخ رفتگانیم :/

ساخت وبلاگ
آخ که چقدر دلم لک زده برا زمانی که بلگفا رونق داشتو هم سن و سالای خودم اینجارو فراموش نکرده بودن. صادقانه منم یکی ازونام که ازینجا دل کند و به یه چنل تلگرامی پناه برد. ولی اسون نبود..! قدمتی که اینجا داره.. خاطراتی که توش دفنه انقدری ارزشمند هست که نخوام دورش بندازم و گه گداری بهش سر بزنم.الانم خب خواننده نیست! کسی اصلا دنبال خوندن چرک نویس و دل نوشته های صمیمی یه ادم غریبه که معلوم نیست از کجا مینویسه نیست! کسی دیگه خودش درگیر نوشته های کسی نمیکنه! که اگر هم بکنه کوچ کردن به سوشال مدیاهای دم دستی تری مثل اینستاگرام و چه و چه و چه..وبلاگ همین بود...! همین قدر ساده.. کسی با عکس پروفایل قضاوتت نمیکرد. اینجا تنها چیزی که میتونستی باهاش ادم پشت ویلاگو بشناسی همین نوشته هاش بود و محتوای فکرش، دغدغه هاش و علاقه هاش.. که چی ازین بهتر میتونست باشه؟ کسایی که یه زمانی وبلاگ نویس بودن خوب یادگرفتن که ادمارو چطوری بشناسن.. وبلاگ باعث شد ادمای سطحی نباشیم! شاید که البته این موضوع توی زندگی روزمره امون مشکل ایجاد کرده باشه مثل خودم!چوت زندگی برخلاف ماها خیلی زیادی! و بیشتر از اونچه بتونیم هندل کنیم تغییر کرد و باعث شد زندگی ها و ذهنیتا سطحی تر و باری به هرجهت تر باشه.. جوری که نتونیم ادمایی شکل خودمونو پیدا کنیم! و بله..! من هنوزم در جست و جوی یه ادم ام ذهن زیبایی داشته باشه و حرفمو بفهمه! نیست اقا! نیست!راستش من اینجا دنبال اون ادم میگشتم. دروغ چرا؟ فکر میکردم ادمی که اینجا پیدا شه بکرتر و ناب تر از ادمیه که هیچی از محتواییات مغزم نمیدونه و فقط رژ صورتی رنگم یا هر چیز ظاهری دیگه توجهشو جلب کرده! و خب نبود.. و انگار که نیست.. طول کشید تا بتونم قبول کنم که بابالنگ درازت اینورا پیداش نمیشه و ما به چوخ رفتگانیم :/...ادامه مطلب
ما را در سایت ما به چوخ رفتگانیم :/ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pangevaroneh بازدید : 1 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 22:48

عملا وبلاگو چند ساله منتقل کردم چنل تلگرام. دوست داشتید بیاید بالاخره یه سفره ای پهنه دور هم غیبت و چسناله میکنیم. هم فاله هم تماشا ما به چوخ رفتگانیم :/...
ما را در سایت ما به چوخ رفتگانیم :/ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pangevaroneh بازدید : 1 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 22:48

برخلاف همیشه امروز خوشحال بودم که عصرم باید دفتر برم. دلم میخواست هرجایی باشم جز تو خونه. محدودم میکنن رو اعصابم راه میرن. تحقیرم میکنن بعد میگن برات دعا نوشتن حالت خوب نیست. چون دیگه به اینجام رسیده چون یه لحظه خون به مغزم رسید همه ی کارای احمقانه و ابلهانه اشون جلو چشمم رد شد. چون دلم نخواست جوابشونو بدم. چون اعصاب سوال جوابو نداشتم. چون حوصله ی بهانه های همیشگی و فرق گذاشتناشونو نداشتم. کی گفته که من هر غلطی که در طول روز کردم باید بیام برا شما تعریف کنم؟ یه روز دلم میخواد میگم قرار نیست کل روزمو به کسی گزارش بدم. یه جوری رفتار میکنن انگار خودت عقل نداری. از خودت اختیار نداری. با 27 سال سن بچه ای نمیفهمی... لباس خریدم نگفتم. دلم نخواسته بگم. یادم رفته بگم. چه فرقی میکنه؟ چه ترسی دارم مثلا از تو که بگم خودم با پول خودم برا خودم مانتو خریدم؟ هر غلطی تو زندگیم کردم با تصمیم خودم بوده. هیچ وقت تحت تاثیر یه جو یا یه ادم قرار نگرفتم که به خاطر اونا کاری کنم ولی این مرتیکه لعنتی که ... هنوووووووز فکر میکنه من به یه عنتر نگاه کردم با خودم گفتم اره چه باحال منم خودمو شبیه این کنم. انقدر منو بچه و احمق میدونه. کیرم دهنت حقیقتا. خاک بر سر هرکسی که وقتی شعور و شخصیت نداره بچه دار میشه. خاک بر سر کسی که لیاقتت دختر داشتنو نداره. اگه نمیتونید دختر نگه دارید بدینش بهزیستی.. بندازیدش تو جوب اب ببره... اصن زنده زنده خاکش کنید اون بی پدر بدبختو.. هر بلایی سرش میخواید بیارید ولی ذره ذره نکشیدش... هر روز نکشیدش... دست اون پدر بی لیاقتی که سر دخترشو برید درد نکنه. من دست اونو میبوسم. یه بار برای همیشه دخترشو کشت. بکشید دختراتونو ولی این بلاها را سرش نیارید. نزارید روزی هزار دفعه ازین که وجود د ما به چوخ رفتگانیم :/...ادامه مطلب
ما را در سایت ما به چوخ رفتگانیم :/ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pangevaroneh بازدید : 31 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 13:48

سلام از دیروز عصر مینویسم براتون:این جلسه نقد نمایشنامه دوزخ پل سارترو داشتیم.وقتی میخوندمش نگارش داستان عصبیم میکرد . این حالا یا به گردن مترجمه یا واقعا به لحاظ ادبی مشکلاتی دارهحقیقتا باهاش حال نکردم. چون به شدت نگاه ادبیاتی دارم و اگر ناامیدم کنه نمیتونم ادامه بدم. شروع خوبی نداشت حداقل تا ۲۶ صفحه ی اول مشخص نبود قضیه چیه که زمان طولانیه برای اینکه مسیر داستانو لو بده.بیشتر از اینکه اشارات مستقیم فلسفی داشته باشه پر از سمبل بود که درواقع باید رمزگشایی میشد! یه چیزی مثل راهنمای تور نیاز بود که بهت بگه کدوم رشته رو بگیر تا به کجا برسیبه هرحال تو جلسه ی امروز، با حرفای مستر بازو احساس کردم چقدر همه چی داره شلخته پیش می‌ره. انگار که همه باهم سوار یه کشتی بدون بادبان شده باشیمبرای همه یک هسته ی واحد یک ایدئولوژی واحد باید وجود داشته باشه.اگر واقعا بخوای مکتب های فکری مختلف رو بررسی بکنی و‌با همه اشم‌ موافق باشی، بزرگترین ظلمو به خودت کردی. به جز سردرگمی و بی ثباتی چی برات داره ؟هایدگر، سقراط، نیچه، کافکا.. همه ی این ها از جنس بشر بودن.یکی مثل من.. مثل تو..همه ی اینا فقط یه مشت فرضیه ان که چاپ شدن. هیچ قداستی وجود نداره.نمیشه تفکرات شخصی رو رفرنس داد به کتاببابت ادامه ی مسیر یکم نگران‌ شدم ولی خب فعلا همه چی تحت کنترلهیه جمله بود از نویسنده ی همین کتاب که خیلی برام جالب بودسارتر یه جا میگه : ما محکومیم‌ به آزادیکه این خودش خارمادر تناقضهیعنی آزادی خودش یه دروغه.. هیچ آزادی به معنای (آزادی) نه‌ وجود داره و نه هیچ وقت وجود داشتهکتاب بعدی ضیافت افلاطونه. امیدوارم توی ترتیب کتابا اشتباه نکرده باشیم. ما به چوخ رفتگانیم :/...ادامه مطلب
ما را در سایت ما به چوخ رفتگانیم :/ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pangevaroneh بازدید : 50 تاريخ : دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت: 22:51

دلم بشدت هوای یه چیزیو کرده که هم نمی‌دونم چیه هم می‌دونم چیه

لعنتی

حس میکنم کاملا تو زمان غلط تو جای غلط

بین آدمای غلط دارم عمرمو تلف میکنمممممم

قلبم داره وامیسته. الآنه که حمله پنیک بهم دست بده

ما به چوخ رفتگانیم :/...
ما را در سایت ما به چوخ رفتگانیم :/ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pangevaroneh بازدید : 40 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 0:04

یه مدته صبح زود وقتی دارم اماده میشم برم دفتر رو انگشتم با خودکار یه اسمایل میکشم که یادم نره لبخند بزنم.تئوری پشتشم اینه که با این که داری با شدت هرچه تمام تر بگا میری ولی یه جوری لبخند بزن انگار همه چی تحت کنترله!دروقع دلیلشو کامل درک نمیکنم. انگار که مردم نباید بدونن با فروپاشی ذهنی و روحی و مالی فاصله ای نداریانگار که اگر ندونن بهتره :// انگار که مثلا وضع بقیه امون بهتر از اینه.. ! ما به چوخ رفتگانیم :/...ادامه مطلب
ما را در سایت ما به چوخ رفتگانیم :/ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pangevaroneh بازدید : 40 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 12:28

سلاماز دفتر مینویسم براتون. بنا به دلایلی میلم به نوشتن شرح روزانه هام بیشتر شده. شاید چون ارزششو دیروز بیشتر از همیشه فهمیدم.یه دمنوش سنبل الطیب کنار دستم گذاشتم و منتظرم خنک بشه. احساس خیلی خوبی راجب انجمن کتابخوانی که عضوشون شدم دارم. حقیقتا نمیدونم چرا و چطوری منو تا این اندازه هیجان زده کرد. شاید چون خیلی وقت بود کسی با ادات رفتاری مخربی مثل کتاب خونی ندیده بودم . چون کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که این عادتا هرچی که هستن. دارن منو مثل یه ادم فضایی نشون میدن. انگار که خیلی با همه فرق میکنم. چیزایی همیشه تو سرم بوده که هیچ وقت به زبون نیاوردمشون که کمتر عجیب بنظر برسم. خجالت اوره ولی سعی کردم مثل بقیه رفتار کنم. حرفای روتین معمولی..یه پیاده روی یا دویدن شبونه تو زمین چمن نزدک خونه.. در نهایت دیدن یه فیلم فوق ابکی یا ریواچ فیلمای مورد علاقه برای بار هزارم و تکرار دیالوگا از حفظ و بعدم خوابیدن.یه روتین معمولی برای خودم ساخته بودم. تا کسی ازم نظر نمیخواست اظهار نظر نمیکردم. و نیازی نمیدونستم کسی بدونه تو ذهنم چیه.من داشتم تبدیل میشدم به یه فاکینگ ادم احمق تا بیشتر به محیط و ادمای اطرافم بخورم.دیروز بااین که روز فیلم دیدن انجمن بود بعد از همون رب ساعت نقد فیلم، انگار یه چک بود خوابید تو گوشم! احساس کردم اون جنبه از خودم که داشتم فراموشش میکردم دوباره داره زنه میشه و بینهایتتتت احساس رضایت درونی میکردم. ضمن اینکه به شکل شگفت انگیزی انگار رنگ پاشیده شد به همه چی. ماه تو اسمون نارنجی و یه قرص مسکن بزرگ بود! کاش همه بدونن چه معجزه ی دیروز بران اتفاق افتاد!منبعد ازهشت سالمیخوامدوبارهبنویسم!! ما به چوخ رفتگانیم :/...ادامه مطلب
ما را در سایت ما به چوخ رفتگانیم :/ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pangevaroneh بازدید : 37 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 12:28

تو دیجیکالا کلی استیکر لپ تاپ دیدم که خوشم اومد خواستم بخرم با خودم گفتم چه کاریه چیزی رو بخرم که رد پای خودم توش نیست؟ باید از من بیاد.. میدونی؟ باید من باشن! از اول صبح (دیروز درواقع) شروع کردم به نوشتن علاقه هام و سمبل هایی که (سرور) باهاش شناخته میشه. هرچیزی که باهاش خاطره های خوب دارم و حس خوبی بهم منتقل می‌کنن.. نماد چیزایی که برام الهام بخش بودن. برشی از جمله هایی که تکونم داده بودن و تا الانم یادم مونده نمادی از روزای سختم..هرچیزی که منو به من تبدیل کرده بودن.. مطمئنم کالکشن محشری میشه :))) همشو خودم طراحی میکنم و تو دفتر رو لیبل چاپ میکنم! بعدم لمینت سرد که خراب نشن و اولاااا.. استیکرای انحصاری ما آماده اس :))))))))😃 ما به چوخ رفتگانیم :/...ادامه مطلب
ما را در سایت ما به چوخ رفتگانیم :/ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pangevaroneh بازدید : 45 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 14:48

باورتون میشه قبلا اسکناس رد و بدل میکردیم؟ یعنی تو کیف پولمون چندتا ورق فیزیکی اسکناس بود! مثلا می‌رفتیم رستوران، اسکناس درمیاوردیم می‌دادیم به صندوق دار. بعد اون شصتشو تف میزد شروع میکرد به اسکناس شمردن..💀💀💀

ما به چوخ رفتگانیم :/...
ما را در سایت ما به چوخ رفتگانیم :/ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pangevaroneh بازدید : 50 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 13:43

مادربزرگم با یه عشقی لیف میبافه هر بار بهم میده که دلم نمیاد بگم قبلا بهم داده بودهالان یه جوری لیف دارم که راحت میتونم ببرم چهارراه زند شیراز بساط کنم

ما به چوخ رفتگانیم :/...
ما را در سایت ما به چوخ رفتگانیم :/ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pangevaroneh بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 13:43